فرشته و شاعر شاعر وفرشتهای باهم دوست شدند فرشته پری به شاعر دادو شاعرشعری به فرشته . شاعر پر فرشته رالای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی اسمان گرفت وفرشته شعر شاعر را زمزمه کردودهانش مزهعشقگرفت. خدا گفت:دیگرتمام شد.دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی اسمان رابشنود زمین برایش کوچک است وفرشته ای که مزهعشقرا بچشد اسمان برایش تنگ. پرفرشته دست شاعر را گرفت تا راههای اسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تاکوچه پس کوچه ای زمین را نشانش بدهد شب که هر دو به خانه برگشتند روی بالفرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر