عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 27
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 261
:: بازدید ماه : 5650
:: بازدید سال : 13178
:: بازدید کلی : 171399

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 14 مهر 1393 ساعت 20:58 | بازدید : 416 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

شهیدان را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات

 

شهید عیرضا نسیانی

 

 

 

 

شادی ارواح شهدا صلوات

- انقلاب که شد ، کلاس پنجم دبستان بودم . قبول شدم و سال پنجاه هشت رفتم اول راهنمایی . اول را هر جوری که بود خواندم اما دوم را وسط کار ول کردم . رفتم توی بسیج مسجد علی اکبر و حسابی جذب بسیج و مسجد شدم . همان آموزش نظامی اولیه را هم دیدم . آن روز ها تفنگ ژ-سه یاد میدادند و ام-یک. هیچ وقت فکر نمی کردم با همین آموزش اولیه دست و پا شکسته بروم جبهه .

عملیات رمضان بود ، تابستان شصت و یک . گفتند جبهه به شدت نیرو لازم دارد . هیچ شرط خاصی هم نداشت . فقط رضایت نامه والدین را می خواستند و گواهی همان دروه اموزش مسجد را . اصلا نمیدانستم جنگ چیست و چرا دارم میروم جبهه . نه هدف خاصی داشتم و نه حتی انگیزه هایی مثل انقلاب و انقلابی بودن . اگر چه با بچه های انقلابی و مسجدی قاطی شده بودم ، ولی حتی نمیدانستم نماز چیست و چرا باید نماز خواند . فقط همان نمازی را که بچه های مسجد یادم داده بودند ، طوطی وار می خواندم . 

شاید رفتم جبهه که از حال و هوای سنگین خانه مان دور شوم . می خواستم چند روزی هم که شده از خانواده ما فرار کنم . قوی ترین انگیزه ام این بود که بدانم بیرون خانه مان چه جوری است . می رفتم حبهه که ببینم آیا آدم ها انواع و اقسام دیگری هم دارند ؟ یا فقط آن جورهایی هستند که ما توی خانواده مان بودیم . 

رفتم عملیات رمضان . بردنمان لشگر محمد رسول الله (ص) که آن موقع ها هنوز تیپ بودیم . شرق دجله و همان خاک ریزهای نونی شکل عراقی ها که بعدها خیلی معروف شدند . خیلی هم شهید و مجروح دادیم . بعد از آن شب برگشتیم دو کوهه ، جای تیپ توی ساختمان ذوالفقار بود. تیپهای دیگر مثل تیپ امام حسین و عاشورا یا بیست و پنج کربلا هم در ساختمان های کناری بودند . بچه ها را خیلی فشرده در اتاق ها جا داده بودند . ۱۵ - ۲۰ نفر در یک اتاق بیست متری . شاید فقط بیست روز توی دو کوهه موندیم . ولی همین هم کافی بود تا چند جور آدم رو بشناسم و تجربه کسب کنم . 

صبح که بلند میشدم میدیدم کفش ها واکس خورده و جفت کرده دم در اتاق است . می گفتم شاید کسی اشتباه کرده . سر سفره با بعضی ها که هم غذا میشدم ، آرام می خوردند و زود می کشیدند کنار ،می گفتند ما سیریم شما بخور . بعد ها فهمیدم که می خواستند ایثار کنند . همین کار های کوچک یواش یواش آن احساس های گم شده ام را به م بر می گرداند و خاطره های خوبی میشد که توی یادم می ماند و هر وقت دلم از زندگی می گرفت ، یادشان می افتادم . بالاخره هم زمستان همان سال دوباره خواستم بروم منطقه . 

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: