عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 33
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 37
:: بازدید ماه : 642
:: بازدید سال : 75104
:: بازدید کلی : 233325

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

جمعه 11 مهر 1393 ساعت 9:45 | بازدید : 526 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
 
سربازی که با شنیدن کلمه بمیر، مرد!
وقتی به آن طرف فاو رسید چشمش به یک عراقی افتاد که او هم در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی سرش را بلند کرد و با غضب به سرباز عراقی خیره شد و گفت: "بمیر!"
 

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، اکبر ملاسلیمانی برادر سه شهید و یک جانباز و خود نیز از رزمندگان دفاع مقدس است که در روزهای آتش و خمپاره برای دفاع از دین و اسلام پای در جبهه ها گذاشت. سفره ملا سلیمانی‌ها با نان حلال پدر کفاششان پر شد و همین تربیت صحیح پدر باعث شد تا نام ملاسلیمانی ها بر صفحه تاریخ میهن بدرخشد.

 

وی به بیان خاطراتی از آن روزها پرداخت:

سه بار به جبهه اعزام شدم و در سه عملیات شرکت کردم. خودم را به بسیج مالک اشتر تهران معرفی کردم و از انجا به اهواز به تیپ 63 خاتم که تیپ توپخانه بود رفتم. همان ابتدا فرمی به ما دادند تا از سابقه آموزشی ما مطلع شوند. از آنجا که خدمت سربازی را در بخش هدایت آتش توپخانه اصفهان گذرانده بودم مرا به قسمت توپخانه فرستادند.

 

هنگامی که برای عملیات کربلای پنج از طریق سپاه محمد رسول الله به منطقه اعزام شدیم ما را در یک ساختمان معروف به ساختمان هفت طبقه در نزدیکی اهواز مستقر کردند که مقر تیپ بود. من به گردان 40 بعثت رفتم که گردان کاتیوشا بود و در عقبه گردان در منطقه دارخوین که محل شهادت حسن هم در آنجا بود مستقر شدم. البته آن موقع خط مرزی در فاصله چند کیلومتری از دارخوین قرار داشت و دورتر از محل استقرار ما بود.

 

به صورت خیلی اتفاقی در همان عقبه مسئول ستاد گردان 40 بعثت شدم و همین باعث شد هم در عقبه و هم در خط مقدم برای هماهنگی حضور داشته باشم. تا زمان عملیات والفجر 8 که حدود 100 روز طول کشید در آنجا بودم و بعد از عملیات والفجر 8 به علت فوت پدرم به تهران برگشتم.

 

یکی از دوستانم تعریف می کرد در عملیات والفجر 8 برای رسیدن به فاو با  سرنیزه کانال می کند. به خاطر نرم بودن خاک با ابزار کوچک هم می شد کانال کند. وقتی به آن طرف فاو رسید یک عراقی را دید که او هم درست رو به روی او در حال کندن کانال بود. یک لحظه هر دو در مقابل هم قرار گرفتند. رزمنده ایرانی یک مرتبه سرش را بلند می کند و به سرباز عراقی با غضب خیره می شود و به او می گوید بمیر! همان لحظه سرباز عراقی براثر سکته از حال می رود و در جا می میرد.

 

زمانی هم که در کربلای 5 حضور داشتیم لای پتو، رتیل و عقرب زیاد پیدا می شد. یک شب من و فرمانده داخلی گردان از ترس رتیل و عقرب ها داخل اردوگاه پشه بند زدیم. یک لحظه فرمانده گردان سررسید گفت دارید چه کار می کنید گفتیم به خاطر رتیل پشه بند زدیم. فرمانده خندید و از ما پرسید عقرب بدتره یا گلوله؟ گفتیم خب معلوم است گلوله. گفت شما از از گلوله نمی ترسید که به جبهه می آیید اما از نیش عقرب می ترسید؟

 

خبرگزاری دفاع مقدس




|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: