عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 134
:: باردید دیروز : 3365
:: بازدید هفته : 4132
:: بازدید ماه : 4076
:: بازدید سال : 17349
:: بازدید کلی : 175570

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:26 | بازدید : 379 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

تو را من چشم راهم

مرااز عصر دلتنگی نترسانید که عمری چشم در راهم

 

امیدم را ز یاس من نترسانید که عمری چشم در راهم

هم آواز شوید ذکری دعایی حاجتی خیری

بیاید آن سفر کرده که عمری چشم در راهم

گل گلدان عشق او دگر بال و پری دارد

بگو آید گلستانم که عمری چشم در راهم

کجاست آن موج نا آرام و آن دریای طوفانی

منم آن صخره ی سنگی که عمری چشم در راهم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:25 | بازدید : 345 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم 
«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه
***
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
***
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
***
بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:24 | بازدید : 344 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گاهی از شدت علاقه فکر می کنی باید خودت رو از زندگی کسی که دوستش داری کنار بکشی

 فکر می کنی زندگی برای اون بدون تو بهتره، بدون تو خوشبخت تره.

 ولی با همه ی عشقی که بهش داری نمی فهمی که همه ی زندگیش تویی و باید کنارش بمونی

تا وقتی که عاشق نشدی نمی فهمی حتی به گرمی فشردن دستش می تونه اونو تا اوج ببره

التهاب یه عاشق رو نمی فهمی

پرسه زدنای شبونه ش تو کوچه پس کوچه های کابوس رو نمی فهمی

تا صبح جون دادناش رو نمی فهمی

از گریه های بی دلیلش که اصلا" سر درنمیاری !

کاش تنهاییش رو حس می کردی.........

غمی که رو دلش سنگینی می کنه ...........

بی خیال......


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:24 | بازدید : 369 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته همه 
تپش هايم.
من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم ، 
زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشه فضا را فشردم،
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سرانجام 
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.

ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.
ميان ما "هزار و يك شبجست و جوهاست.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:23 | بازدید : 320 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

من زنده ام ، به عشق تو ای یار، بعد مرگ

فرصت شمار،فرصت دیدار،بعد مرگ

گاهی بیا به دیدن من یا اگر نشد،

یاد مرا به خاطره بسپار،بعد مرگ

گاهی که نه ،همیشه مرا خوار می کنی

اما عزیز می شوم ای یار ، بعد مرگ

کاری مکن که زخم دلم بیشتر شود

شرمنده می شوی تو از این کار، بعد مرگ

روزی به جای سنگ، گلم هدیه می دهی

واحسرتا ز حرمت بسیار، بعد مرگ

با یاد من که مرده عشق تو بوده ام،

سر می زنی به سنگ و دیوار، بعد مرگ

این روح خسته را که ز دست تو خسته است،

دیگر به گریه نیز میازار،بعد مرگ


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 18 خرداد 1394 ساعت 1:21 | بازدید : 299 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
عشق يعني سالهاي عمر سخت                                    عشق يعني زهر شيرين بخت تلخ
عشق يعني خواستن له له زدن                                    عشق يعني سوختن پر پر زدن
عشق يعني جام لبريز از شراب                                     عشق يعني تشنگي يعني سراب 
عشق يعني لايق مريم شدن                                         عشق يعني با خدا همدم شدن 
عشق يعني لحظه هاي بي قرار                                    عشق يعني صبر يعني انتظار  
عشق يعني از سپيده تا سحر                                       عشق يعني پا نهادن در خطر  
عشق يعني لحظه ي ديدار يار                                       عشق يعني دست در دست نگار  
عشق يعني آرزو يعني اميد                                          عشق يعني روشني يعني سپيد 
عشق يعني غوطه خوردن بين موج                                عشق يعني رد شدن از مرز اوج
  

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 22:31 | بازدید : 300 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


خداحافظ ای چشمه روشنایی
خداحافظ ای قربت و آشنایی
خداحافظ ای قصه ناتمامم
خداحافظ ای روح خواب و خیالم

خداحافظ ای خواب شیرین مــن
خداحافظ ای عشق دیرین من
خداحافظ ای سربـــه سر زندگی
خداحافظ ای دین و آیین مـــن

خداحافظ ای شادی لحظه هایم
خداحافظ ای مهربان خیالم
خدا حافظ ای راز پنهان قلبم
خداحافظ ای شادمانی هر دم
خداحافظ ای اشک جاری ز چشمم
خداحافظ ای عشق پاک سرشتم

خداحافظ خداحافظ ، عزيزِ مهربانِ من
تو اي تنها ستاره در تمامِ کهکشانِ من
خداحافظ خداحافظ سرآغازِ کتابِ من
تو اي مرموزِ راز آلود ، سوالِ بي جوابِ من

خداحافظ ای ناله های شبانه
خداحافظ ای عاشق بی بهانه
خداحافظ ای شور عشق و جدایی
خداحافظ ای لحظه ی آشنایی

خداحافظ خداحافظ ، اي عشقِ جاوِدانِ من
هميشه همدم و همراز ، تو ماهِ آسمانِ من
خداحافظ خداحافظ سيَه چشمِ سيه گيسو
تو که قلبِ مرا کردي به سحرِ چشمِ خود جادو

خداحافظ ای شوکت بودنـــــــــم
خداحافظ ای مهر زرین مـــن
خداحافظ ای خنده و گریــــــه ام
خداحافظ ای سوگ دیرین مـن

خداحافظ خداحافظ ، تو اي زيباتر از رويا
خداحافظ خداحافظ ، تو اي آبي تر از دريا
خداحافظ خداحافظ ، تو اي جاري مثالِ رود
خداحافظ خداحافظ ، هميشه تا ابد بدرود

خداحافظ ای برگ پاییزی راه
خداحافظ ای بودنت گاه و بی گاه
خداحافظ ای برده ی بیقراری
خداحافظ ای ساز ناسازگاری

خداحافظ ای اشک شبهای هجـــر
خداحافظ ای رخنه در دین من
خداحافظ ای بیم و امیـــــــد دل
خداحافظ ای وهم رنگین مــــن

خداحافظ ای ناشر دفتر درد
خداحافظ ای دوری ام در دلت سرد
خداحافظ ای صاحب این دل من
تو را می سپارم به این خالق تن

خداحافظ ای ماه شب های تارم
خداحافظ ای درد جانسوز جانم
خداحافظ ای عشق روزای خوبم
خداحافظ ای شور و شوق حضورم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 20:20 | بازدید : 306 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گشاده دست باش ،جاری باش ،كمك كن (مثل رود)

 

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)

 اگركسی اشتباه كردآن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ) مولانا

 

هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ می کنیم . مولانا

 

هین رها كن عشق های صورتی عشق بر صورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو كه معشوق تو كیست

عاشقستي هر كه او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است

تابش عاريتي ديوار يافت پرتو خورشيد بر ديوار تافت

واطلب اصلي كه تابد او مقيم بر كلوخي دل چه بندي اي سليم مولانا

  

ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولانا

 

بر هر چه همی لرزی می‌دان که همان ارزی     زين روی دل عاشق از عرش فزون باشد. مولانا

 

از کسي پرسيدند:« چند سال داري؟»
گفت:« هجده، هفده، شايد شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندي گفت:« از عمر چرا مي دزدي؟ اين طور که تو پس  پس مي روي، به شکم مادرت باز مي گردي!» مولانا

 

در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی. مولانا

 

چون جواب احمق آمد خامشی      این درازی در سخن چون می‌کشی؟ مولانا

 

بگذار آبها ساكن شوند تا عكس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببيني. مولانا

 

اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی .مولانا

  

دراین خاک،دراین پاک،به جز عشق،به جزمهر،دگرهیچ نکاریم.مولانا

 

گر در طلب لقمه ناني ناني     گر در طلب گوهر كاني كاني 
اين نكته رمز اگر بداني داني     هر چيز كه اندر پي آني آني مولانا

 

در پي هر گريه آخر خنده اي است.مولانا

 

ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن

گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست 


ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا

موش = نفس      گندم = جان – روح     انبار = جسم

 

بر قضاي عشق دل بنهاده‌اند    عاشقان در سيل تند افتاده‌اند مولانا

  

يكدمي بالا و يك دم پست عشق    گر به در انبانم دست عشق مولانا

 

سخن را چو بسیار آرایش کنند،هدف فراموش میشود. مولانا

 

کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد. مولانا

 

علت عاشق زعلت ها جداست     عشق اسطرلاب اسرار خداست مولانا

 

هرکه بی‌باکی کند در راه دوست    رهزن مردان شد و نامرد اوست مولانا

 

آتشی از عشق در خود برفروز     سربه‌سر فکر و عبارت را بسوز مولانا

 

اگر دمی به قلب خود گوش فرا دهی سرمد همه بزرگان خواهی شد. مولانا

 

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید*معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار*در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بیصورت معشوق ببینید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید*از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت*یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد*افسوس که بر گنج شما پرده شمایید مولانا 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 20:19 | بازدید : 364 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو 
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو 
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو 
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو 
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت 
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو 
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم 
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ، هيچ  مگو 
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت 
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو 
قمـــري ، جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد 
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو 
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد 
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو 
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو 
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد 
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو 
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوی

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

 

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
مولوی

 

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
مولوی

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

 

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلك نــی خلق مـــاند نــی ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  كـــمی  از  نـــور  جان  آدمی 
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند...
مولوی

 

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم...
مولوی

 

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود 
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم  نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی

وبلاگ جملات حکیمانه

 

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 4 خرداد 1394 ساعت 17:15 | بازدید : 316 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

باران برای تو می بارد

این برگ‌های زرد 
به خاطر پاییز نیست 
که از شاخه می‌افتند 
قرار است تو از این کوچه بگذری 

و آن‌ها 
پیشی می‌گیرند از یکدیگر 
برای فرش کردن مسیرت.. 

گنجشک‌ها 
از روی عادت نمی‌خوانند، 
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند 
برای خوش‌آمد گفتن 
به تو.. 

باران برای تو می‌بارد 
و رنگین‌کمان 
– ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش – 
سرک کشیده از پسِ کوه 
تا رسیدن تو را تماشا کند. 

نسیم هم مُدام
می‌رود و بازمی‌گردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو!

یغما گلرویی

 

باران رنگین کمان رویا عطر پاییز
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0