عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 62
:: باردید دیروز : 153
:: بازدید هفته : 215
:: بازدید ماه : 3820
:: بازدید سال : 7016
:: بازدید کلی : 165237

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دختر فداکار
دو شنبه 10 فروردين 1395 ساعت 17:2 | بازدید : 428 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

دختر فداکار

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

 

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. “بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: “دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم.. گریه‌‌م گرفت!

فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می خوان زندگی می کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شازده کوچولو 3
یک شنبه 9 فروردين 1395 ساعت 17:41 | بازدید : 640 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

مسافر کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوه‌هایی که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانویش می‌رسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می‌کرد.

این بود که با خودش گفت: «از سر یک کوه به این بلندی می‌توانم به یک نظر همه‌ی سیاره و همه‌ی آدم‌ها را ببینم..» اما جز نوکِ تیزِ صخره‌های نوک‌تیز چیزی ندید.

همین جوری گفت: – سلام.
طنین به‌اش جواب داد: – سلام.. سلام.. سلام..
شهریار کوچولو گفت: – کی هستید شما؟
طنین به‌اش جواب داد: – کی هستید شما.. کی هستید شما.. کی هستید شما..
گفت: – با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین به‌اش جواب داد: – من تک و تنهام.. من تک و تنهام.. من تک و تنهام..
آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سیاره‌ی عجیبی! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند.. تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد..»

اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای یک‌راست می‌رود سراغ آدم‌ها.

گفت: – سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.

گل‌ها گفتند: – سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: – شماها کی هستید؟
گفتند: – ما گل سرخیم.

آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد..» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم.»

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
شازده کوچولو 2
یک شنبه 9 فروردين 1395 ساعت 17:39 | بازدید : 643 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گیری کرد؛

دو تا آتش‌فشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی مناسب بود. یک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» این بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب و یک هوا می‌سوزد و یک‌هو گُر نمی‌زند. آتش‌فشان هم عین‌هو بخاری یک‌هو اَلُو می‌زند. البته ما رو سیاره‌مان زمین کوچک‌تر از آن هستیم که آتش‌فشان‌هامان را پاک و دوده‌گیری کنیم و برای همین است که گاهی آن جور اسباب زحمت‌مان می‌شوند.

شهریار کوچولو با دل‌ِگرفته آخرین نهال‌های بائوباب را هم ریشه‌کن کرد. فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: – خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: – خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
- من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: – خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی.. سعی کن خوشبخت بشوی.. این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
- آخر، باد..
- آن قدرهاهم سَرمائو نیستم.. هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
- آخر حیوانات..
- اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
- دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

و این را گفت، چون که نمی‌خواست شهریار کوچولو گریه‌اش را ببیند. گلی بود تا این حد خودپسند..


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
شازده کوچولو 1
یک شنبه 9 فروردين 1395 ساعت 17:35 | بازدید : 687 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تا اینکه زد و شش سال پیش وسط کویر آفریقا حادثه‌ای برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد. 

 

شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌ای که وسط اقیانوس به تخته پاره‌ای چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.

- ها؟
- یک برّه برام بکش..

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌ای نمی‌برد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
- آخه.. تو این جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
- بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: – عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.

- خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
- نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
- کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
- خودت که می‌بینی.. این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه..
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
- این یکی خیلی پیر است.. من یک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند..

عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت و از دهنم پرید که: 
- این یک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی این تو است.

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:
- آها.. این درست همان چیزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی این بره خیلی علف بخواهد؟
- چطور مگر؟
- آخر جای من خیلی تنگ است..
- هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌ای که بت داده‌ام خیلی کوچولوست.
- آن قدرهاهم کوچولو نیست.. اِه! گرفته خوابیده..

و این جوری بود که من با امیر کوچولو آشنا شدم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 شهريور 1396 ساعت 18:23 | بازدید : 257 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

465484-www.asheganeh.ir

مرد خیلی بیشتر از یه دختره گناه داره

مرد لاک نمیزنه به ناخونش که وقتایی که غصه داره ناخوناشو نگاه کنه از ته دل احساس رضایت کنه

مرد تو اوج تنهایش سرشو نمیزاره رو شونه دوستشو ودشو خالی کنه

مرد وقتی با همه لج میکنه نمیتونه موهاشو از ته کوتاه کنه به نشونه اعتراض

یه وقتایی

یه جاهایی

باید گفت

میم مثل مرد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
من یه دخترم
دو شنبه 13 شهريور 1396 ساعت 17:17 | بازدید : 303 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

456465448-www.asheganeh

من یکـ دخترم. .

بــــــــدان. .

 

\”حــــــوای \” کسی نـــــمی شــوم که به\”هــــــوای \” دیگری برود …

 

تنهاییم را با کسی قسمتـ نـــمیـکنم که روزی تنهایمـ بگذارد .. .

 

روح خـــداستــ که در مــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفتهـ .. .

 

… ارزان نمی فروشمش

 

دستــــــهایم بــالیـــن کـــودکـ فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد .. .

 

بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش .. .

پـــاییــــــز استـ …

 

باران بی وقفه این روزها هوای عاشقی به سرم می اندازد .. .

 

لبـــــریــــزمـ از مهـــــر ……. اما استــــــــوار ……

 

ســـــودای دلـــم قسمت هر بی ســر و پـــــا نیستـ …. .

 

عشق\”حـــوای\” ایرانی با شکــــوهـ استـ و بــــــــزرگـ ….

 

\”آدمی \” را برای همراهی برمی گزیند ، شریــفـ ، لایــقـ ، فروتـــــنـ و

 

عـــــــــــــــاشــــــــــــــقـــــ …….!!!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 2 شهريور 1396 ساعت 18:26 | بازدید : 223 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

تقدیر من این بود که نفرین شده باشم

 

تبدیل به این سایه ی غمگین شده باشم

 

تقدیر من این بود در این غار مجازی

 

تنهاتر از انسان نخستین شده باشم

 

دادند به من جام عطش،باده ی آتش

 

تا مست از این خط فرودین شده باشم

 

ترس من از این است،اگر دیر بیایی

 

حتی به تو و عشق تو بدبین شده باشم

 

روزی که بیایی و دل ودین بربایی…

 

شاید من کافر شده بی دین شده باشم

 

تقصیر جنون بود که با عقل درآمیخت

 

نگذاشت که دیوانه تر از این شده باشم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 2 شهريور 1396 ساعت 16:14 | بازدید : 277 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 نزدیک غروب مرتضی  داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .

 

هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان

مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه

برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد ! 

با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری ؟! 

 

نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو .

 

راوی : بسیجیان تفحص 

منبع : کتاب شهید گمنام .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 2 شهريور 1396 ساعت 16:0 | بازدید : 275 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

روایت رزمنده مازندرانی که 6 ماه اسیر داعش بود

روایت رزمنده مازندرانی که 6 ماه اسیر داعش بود +عکس

 

 

خودش را احمد آرائیان معرفی کرد و گفت: به‌صورت کوتاه می‌خواهم اتفاقاتی را که زمانی اسیر داعش شده بودم را مطرح کنم. 
 
اشتیاق برای شنیدن صحبت‌های این رزمنده بیشتر شد، ابتدا در ارتباط با وضعیت سوریه در گذشته و حال حاضر مباحثی را مطرح کرد. 
 
در صحبت‌هایش به تلاش‌های رزمندگان اسلام برای آزادی خاک اشغال‌شده سوریه اشاره کرد و افزود: قبل از تلاش رزمندگان اسلام تنها 12 درصد خاک سوریه در اختیار نیروهای بشار اسد بود ولی در حال حاضر 85 درصد خاک این کشور در اختیار نیروهای وفادار به بشار اسد است و طرح تجزیه سوریه به شکست انجامید. 
 
وی در ادامه با اشاره به وضعیت روانی نامناسبی که نیروهای النصره و جیش‌الحر علیه انقلاب اسلامی ایران ایجاد کرده بودند، گفت: با وجود اینکه بمباران در سوریه توسط نیروهای مخالف بشار اسد انجام می‎شد ولی به مردم منطقه القا کرده بودند که همه کشت و کشتار در این منطقه توسط ایران انجام می‏‌شود. 
 
این رزمنده مدافع حرم خاطرنشان کرد: پس از آزادسازی مناطق سوریه ماهیت جبهه کفر و تلاش‌های رزمندگان اسلام به خوبی بر همه آشکار شد و در حال حاضر مردم سوریه علاقه‌ای عجیبی به مردم ایران دارند. 
 
وی با اعلام اینکه حدود 6 ماه در زندان‌های داعش بود، تصریح کرد: در این مدت سخت‌ترین شکنجه‌ها علیه ما انجام می‎شد. 
 
آرائیان اضافه کرد: در روز اول به ما اعلام می‎کردند که گردن شما را با تبر قطع می‎کنیم، دست‌های ما را با سمباده زبر، کمربند و چوب انار زخمی می‎کردند، برای اعتراف از استخر آب و شوکر برقی استفاده می‎کردند، با تنبیه بدنی به هیچ وجه نتوانستند از ما اطلاعات دریافت کنند، بحث جایزه را مطرح می‎کردند در این مدت هیچ یک از بچه‌های ما هیچ حرفی در ارتباط با ماهیت کاری و حضور ما صحبتی به میان نیاوردند و همین موضوع باعث تشدید فشارهای روانی و جسمی به رزمندگان می‎شد. 
 
وی با اعلام اینکه با توسل به ائمه اطهار (ع) از زندان داعشیان نجات پیدا کردیم، اضافه کرد: در مدت اسارت مدام به ائمه اطهار (ع) متوسل می‎شدیم و در طول مدت شبانه روز زیارت عاشورا می‎خواندیم. 
 
این رزمنده مدافع حرم ادامه داد: حدود پنج ماه از اسارت ما گذشته بود، در ماه ششم بودیم، اوایل ماه صفر بود 10 روز زیارت عاشورا خواندیم، شب اول یکی از رزمندگان خواب دید که آزاد می‎شویم، 9 شب از خواندن زیارت عاشورا می‌گذشت که صبح روز نهم به ما اعلام کردند آزاد هستید. 
 
آرائیان با اعلام اینکه اجازه خواندن دعا را نداشتیم، تأکید کرد: در زمان برگزاری مراسم دعا به‌شدت تنبیه می‎شدیم و گاهی هم ما را مسخره کرده و می‎گفتند دعای شما از سقف زندان بالا نمی‏‌رود. 
 
وی اضافه کرد: در مدت زمانی که در زندان بودیم حتی یک بار بچه‌های ما بیمار نشدند با وجود اینکه قبل از اسارت بچه‌ها قرص مصرف می‎کردند ولی در مدت اسارت اصلاً بیماری به سراغ بچه‌های ما نیامد. 
 
این رزمنده مدافع حرم خاطرنشان کرد: یکی از شکنجه‌گرها بسیار بی‌رحم ابوسمیر وهابی بود، شکنجه‌های بسیار آزاردهنده‌ای را انجام می‎داد، پدرش در بمباران هوایی کشته شد و به‌شدت ضدایرانی بود، یک شب بچه‌ها را خیلی کتک زد، تصمیم گرفتیم همه دسته جمعی او را نفرین کنیم و از شرش خلاص شویم، بعد از نفرین بچه‌ها زمانی که در زندان را باز کرد در اثر اصابت گلوله چشم چپ و غوزک پایش به‌شدت زخمی شد، او در منطقه درمان نشد و پس از انتقال به مراکز درمانی معتبر به درک واصل شد. 
 
آرائیان خاطرنشان کرد: ما در روز تولد امام حسن (ع) به اسارت درآمده بودیم و در روز شهادت این بزرگوار آزاد شدیم. 
 
وی اظهار کرد: 48 نفر از رزمندگان اسلام را در برابر 2 هزار 310 نفر از افراد مد نظر داعشی‌ها آزاد کردند. 
 
این رزمنده مدافع حرم در ارتباط با خوابی که برای آزادی این افراد دیده بودند، گفت: در روزهای اول اسارت یکی از بچه‌ها خواب دیده بود که زمان آزادی ما برف سنگین در شام می‎بارد، درست در روز آزادی ما برف سنگین بارید و بعد از آزادی در هتلی که بودیم یکی از هتل‌داران گفته بود که بارش برف به این حجم در سوریه و شام سابقه نداشت. 
 
آرائیان در پایان گفت: به همین منظور کتابی در ارتباط با آزادی رزمندگان اسلام تحت عنوان شام برفی منتشر شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شعر نویسنده وبلاگ 1
دو شنبه 20 مرداد 1396 ساعت 23:26 | بازدید : 388 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

امشب برايت مي نويسم

امشب که شبي است ساکت و زيبا

چشمانم را مي بندم

لبخند مي زنم

لبخند ميزنم به شکوه اين شب

که به ياد توام باز

و باز ... و هميشه

مي انديشم آيا لحظه اي هست که به ياد تو نباشم

مي انديشم به وقت اندوه

به وقت گريه

به وقت دلتنگي

به وقت خنده

و مي بينم

که يادم چه وفادار بوده به يادت


امشب برايت مي نويسم

امشب که به اندازه يک سرزمين

بينمان فاصله است

امشب که از روحم به من نزديکتري

مينويسم که دوستت دارم

آه خدايا

اين دوست داشتن را چقدر دوست دارم

 

 امروز اولین روزیه که رفتی مسافرت هنوز نرسیدی دلتنگت شدم

 

دوست خواهم داشت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0