چند روز از عملیات بدر گذشته بود وبدلیل فشارهای ارتش بعث و مقاومت ها و تک های بسیار قوای در سایه ادوات نظامی اهدائی کشورهای غربی ماندن وحراست از دستاوردهای این عملیات عملا غیر ممکن شده بود.جاده خندق بطور کامل تصرف نشده بود.عدم الحاق یکی از قرارگاه ها به نیروهای ما جهت تکمیل خط دفاعی باعث شده بود نیروهای عراق از شکاف در صف رزمندگان باخبر و با تانک و نفربر وارد خطوط نیروهای ما شده و بچه های ما ناخواسته بسوی مواضع خودی عقب نشینی کنند .جزایر مجنون کلید مهمی بود که عراق بخاطر بدست آوردن آنها دست به هر جنایتی میزد.ظهر روز آخرین حضورمان در سنگرهای آنطرف جزایر مجنون و زمانی که کمتر کسی در خطوط ما مانده بود باتفاق سرادر شهید حاج قاسم خورشیدزاده و یکی دیگر از دوستان که از ناحیه دست زخمی شده بود آماده شدیم تا از مسیر لشکر علی بن ابیطالب که تنها راه رسیدن به عقبه لشکرها بود بطرف آبراه مورد نظر حرکت کنیم.بدستور حاج قاسم دو دستگاه آمبولانسی که به ابتکار بچه ها به آنطرف آب برده بودیم و بخاطر اینکه نمیشد آنها را به عقب برگردانیم باید منفجر میشدند.رفتیم و با چهارنارنجک موتور آنها را منفجر کردیم و عازم خطوط عقب شدیم.هرازگاهی به عقب نگاه میکردیم و دود خاک تانک های عراقی را میدیدیم که داشتند با سرعت بطرف ما می آمدند.از کنار آب حرکت میکردیم تا هم از تیررس دشمن در امان باشیم و هم مسیر کنار آب بهترین آدرس برای رسیدن به مسیر بازگشت بود.حدودا 2 کیلومتری از سنگرهایمان دور شده بودیم که به پیکر شهیدی رسیدیم که درست جلو ما افتاده بود.حاج قاسم تا این شهید را دید گفت.چیکار کنیم نمی توانیم که او را با خودمان ببریم.نزدیک شدیم.شهیدی که سر در بدن نداشت.این شهید بی سر عجیب هیچگونه نشانی نداشت.یک لحظه بفکر پلاک شهید افتادم .اشک چشمانم امان نمیداد.بیاد اربابم سیداشهدا افتادم .در این چند ثانیه با خود گفتم اگر قرار باشد پلاکی در گردن بماند باید سری باشد تا آن را نگهدارد.این شهید که سر ندارد.
در این افکار حاجی داد زد.زود باش آنطرف جنازه رو بگیر تا او را جائی بگذاریم که اگر شد بچه های تعاون بداند باید از کجا او را پیدا کنند.جنازه رو بلند کردیم و کمی بطرف خشکی و کنار جاده خاکی که در دید عراق بود حرکت کردیم.یه لوله احتمالا نفت بود بقطر 10اینچ که با بیل لودری چیزی بصورت کج از زمین بیرون زده بود.گفتم حاجی این بهترین نشانه است برای پیدا کردن محل این شهید.جنازه بی سر شهید رو کنار اون لوله رها کردیم وبا اندوه فراوان به راه خودمون ادامه دادیم.در حالی که اشک چشمانم قطع نمیشد به مظلومیت شهدا فکر میکردم.نگاهی به جنازه شهید میکردم واینکه چرا نتونستم جنازه رو با خودم بیارم.پشیمانم.پشیمان
راوی(امیر ابراهیمیان)
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0