عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 160
:: بازدید هفته : 3114
:: بازدید ماه : 5317
:: بازدید سال : 12845
:: بازدید کلی : 171066

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 20:9 | بازدید : 233 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

فرشتگان خدا در شهر شهوت

فرشته

وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفَاحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مِّن الْعَالَمِینَ. (سوره اعراف : 80)

 

حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام پس از استقرار در سرزمین فلسطین ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و به دلیل محدود بودن چراگاه‌ها، برادرزاده‌اش جناب لوط را به یكى از روستاهاى آن منطقه به نام "سدوم " مهاجرت داد.

اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در یك كلام مردمى شرور و درنده خو بودند.

اگر ناشناسى دوره گرد یا پیله ورى غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را می‌گرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را میخوردند یا می‌بردند و او را بینوا و درمانده رها مى‌كردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمی‌گذاشت و با قهقه‌هاى مستانه او را به مسخره می‌گرفتند.

كنار معابر مى‌نشستند و سنگریزه‌هایى در میان انگشتان خود می‌گذاشتند و هر ناشناسى از آنجا می‌گذشت ، او را هدف قرار می‌دادند و آزارش مى كردند و باو می‌خندیدند.

نارواترین كارى كه در آنها رایج بود و قرآن كریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائى بود. كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانواده‌ها را از هم می‌پاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.

حضرت لوط از جانب خدا ماموریت یافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد و زشتیها به مبارزه برخیزد.

آن جناب با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را به اطلاع قوم رساند و گفت : من از جانب خداوند براى شما پیام آورده ام . شما سابقه مرا می‌دانید. امانت و صداقت من بر شما روشن است . هرگز از من دروغ و خیانتى ندیده اید. در در رسانیدن پیام خداوند نیز جانب امانت را رعایت میكنم و سخنى بر خلاف حق نمی‌گویم .

بیائید تقوا پیشه كنید و راهنمائیهاى مرا به كار بندید تا به سعادت برسید. این را هم بدانید كه من از شما مزدى نمی‌خواهم و بدنبال مال و مقام نیستم مزد من تنها با خدا است .

همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را كه خداوند براى شما آفریده است رها كرده اید و به این كار ناروا پرداخته‌اید.

اهالی سدوم گفتند: اى لوط، دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگى كنى و در این منطقه به كارت ادامه دهى .

تلاش سى ساله لوط، در راه هدایت و ارشاد آن قوم ، تلاشى بی‌حاصل و مشت بر سندان كوبیدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند. و در گوشه و كنار، به گوش مردم می‌خواندند كه لوط و فرزندانش باید از این روستا بروند و مانع آزادیهاى ما نباشند.

لوط كه از هدایت آن قوم كاملا مایوس شد، دست به درگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود. گناه كثیف و غیر انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانى را مامور فرمود كه آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند.

فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، به خانه ابراهیم خلیل وارد شدند و به عنوان میهمان بر سفره او نشستند. ابراهیم كه پیامبرى مهربان و مهمان نواز بود، براى پذیرائى میهمانان ، تلاش گسترده‌اى را آغاز كرد و گوساله‌اى را سر برید و گوشت آن را بریان كرد و در برابر آنان نهاد.

و لوط را [فرستادیم‏] هنگامى كه به قوم خود گفت: «آیا آن كار زشت [ى‏] را مرتكب مى‏شوید، كه هیچ كس از جهانیان در آن بر شما پیشى نگرفته است؟

میهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردن میهمانان ، ابراهیم را نگران كرد ولى بزودى با بیان ماموریت خود - هلاك كردن قوم لوط - او را از نگرانى در آوردند.

ماموریت فرشتگان ، براى ابراهیم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش ‍ بود، زیرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شدیدا نگران بودند.

در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شایسته - اسحاق - را به ابراهیم و ساره دادند. آرى خداوند كه پاداش نیكوكاران را ضایع تمیكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهداف همسرش ابراهیم سختى هاى بسیارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس یكتاپرستى ، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.

در دوران پیرى و سالخوردگى ، در حالیكه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنین دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهیم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.

مژده ی تولد اسحاق

ابراهیم كه از مژده فرزند، آن هم از ساره ، به شدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت .

او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنان را مستحق عذاب می‌دانست ولى از هلاك آنها نیز خشنود نبود. بدین جهت درصدد برآمد، مهلت دیگرى براى آنقوم بگیرد تا براى آخرین بار فرصتى در اختیار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعیین شده غیر قابل تغییر بود.

فرشتگان با ابراهیم خداحافظى كردند و به جانب روستاى سدوم رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب به آن روستا رسیدند و لوط را كه در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند.

مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را می‌دانست ، براى این میهمانان جوان و زیبا روى ، احساس خطر میكرد.

آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا میگذاشت ، بدون كمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار می‌دادند و به هیچ‌كس رحم نمی‌كردند.

لوط كسى را نداشت كه از میهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.

از طرفى وظیفه میهمان نوازى ایجاب میكرد، از این جوانان غریب كه آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذیرائى كند.

اضطراب ، تردید، نگرانى و چاره جوئى ، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و در پى یافتن راه چاره اى بود. بالاخره تصمیم گرفت میهمانان را بیرون روستا معطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاریكى شب آنان را به خانه ببرد، شاید از شر آن قوم در امان بمانند.

شب فرا رسید و هوا تاریك شد و لوط باتفاق میهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه كسى هم آنها را ندید و به سلامت وارد خانه شدند.

اما هرچند كسى از مردم آنها را ندید ولى چه می‌توان كرد وقتى كانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود میهمانان را به قوم اطلاع دهد. آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با این علامت ، قوم را از ورود میهمانان باخبر ساخت .

لوط همراه خانواده‌اش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكـرد و در روستا مانـد. ساعت مقـرر فـرا رسید. صبح طالـع شد. زلزله‌اى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزله‌اى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزه‌هاى مخصوص بر آنهـا فرو بارید و آن قوم سركش، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند

هنوز از ورود میهمانان چیزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى كنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصیحت آنها گشود: اى مردم ، اینها میهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس دارید، مرا رسوا نكنید، آبروى مرا نزد میهمانان نریزید. اینها در پناه من و در خانه منند. دیوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسیخته ، گویا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنیدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.

عذاب الهی

لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى دید فریاد زد: آیا در میان شما یك مرد رشید، یك انسان با شرف ، یك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغیان و دیوانگى شما را بگیرد نیست؟ اگر قوه و قدرت داشتم یا پشتیبان نیرومندى در اختیارم بود، نشان می‌دادم كه با شما چگونه باید رفتار كرد.

تا این لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بیشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب میزبان بزرگوار بآن درجه رسید، خود را معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:

اى لوط، ما فرستادگان پروردگار تو هستیم . آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند به تو آسیبى برسانند. تو همراه خانواده‌ات در این دل شب از این روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنید. لحظه نابودى این قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعیین شده است .

این سخنان ، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آن همه تشویق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت .

اشرار كه هنوز میهمانان را نشناخته بودند، فشار می‌آوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشیدند كه همگى كور شدند و پا به فرار گذاشتند.

شاید مهلت آن شب و تاخیر عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شاید به خود آیند و از كردار زشت خود پشیمان شوند و بدرگاه حضرت ابدیت توبه كنند. و نجات یابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسیده و شیطان به گونه اى بر آن ها تسلط یافته بود كه توبه و بازگشت به حق نیز در آنها راه نیافت .

لوط همراه خانواده‌اش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسید. صبح طالع شد. زلزله‌اى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزله‌اى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزه‌هاى مخصوص بر آنها فرو بارید و آن قوم سركش ، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.

این سرنوشت شوم و دردناك ، به خاطر گناه دامنگیر آن قوم شد ولى اینگونه كیفرهاى وحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض این گونه عذابهاست.

 

از: قصه‌های قرآن، سید محمد صوفی

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:41 | بازدید : 226 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بیا متفاوت باشیم

همسفر! 
در این راه طولانی، که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند. 
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. 
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم 
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. 
مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویامان یکی. 
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست 
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است. 

عزیز من!
دو نفر كه سخت و بی‌حساب عاشق‌ هم‌اند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، 
واجب نیست كه هر دو صدای كبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!
اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق. یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.

عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد، 
بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم، بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ 
اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطه‌ی مطلقاً  واحدی برساند.

بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛ 
اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم 
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی‌آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!
دونیمه، زمانی به راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، 
نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند؛ 
پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات‌مان، رفتارمان، حرف‌زدن‌مان و سلیقه‌مان، کاملاً یکی نشود 
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف‌ها و حتی اختلاف‌های اساسی‌مان، باقی بماند 
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم…

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

نادر ابراهیمی

تفاهم تفاوت عشق همسفر چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:41 | بازدید : 241 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

سرگردون

از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده 
آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده 

غم سرگردونیام‌و با تو صادقانه گفتم 
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم 

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

تو تموم طول جاده که افق برابرم بود 
شوق تو راه توشه من اسم تو همسفرم بود 

من دل‌شیشه‌ای هرجا هر شکستن که شکستم 
زیر کوه‌بار غصه هر نشستن که نشستم 

عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده 
تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده 

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

نیزه نمباد شرجی وسط دشت تابستون 
تازیانه‌های رگبار توی چله زمستون 

نتونستن، نتونستن کینه‌ی من‌و بگیرن 
از من خسته‌ی خسته شوق رفتن‌و بگیرن 

حالا که رسیدم اینجا پر قصه برا گفتن 
پرنیاز تو برای آه کشیدن و شنفتن 

تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می‌بینم 
خودم‌و پر از ترانه، تو رو بی‌صدا می‌بینم 

اون همیشه بامحبت برای من دیگه نیستی 
نگو صادقی به عشقت آخه چشمات میگه نیستی 

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

ایرج جنتی عطائی

خسته داریوش صداقت عاشق عشق
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:40 | بازدید : 231 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

چشمه‌ی طوسی

توی هر ضرر باید استفاده‌ای باشه 
باخت باید احساس فوق‌العاده‌ای باشه 
آه فاتح قلبم فکرشم نمی‌کردی 
رام کردن این شیر کار ساده‌ای باشه 

 

آه چشمه‌ی طوسی، آه چشم ویروسی 
بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه 
مبتلا بشم مردم، مبتلا نشم مردم 
از تو درد لذت‌بخش هرچی می‌کشم خوبه 

من یه بچه‌ی شیطون توی کوچه‌ها بودم 
عشق تو بزرگم کرد، عشق تو هلاکم کرد 
جیک جیک مستونم بود و عشق بازیگوش 
مثل جوجه‌ی مرده توی باغچه خاکم کرد 

آه چشمه‌ی طوسی، آه چشم ویروسی 
بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه 
مبتلا بشم مردم، مبتلا نشم مردم 
از تو درد لذت‌بخش هرچی می‌کشم خوبه 

آفرین به این زور و آفرین به این بازو 
آفرین به این چشم و آفرین به این ابرو 
آفرین به هر شب که بی‌گدار می‌باره 
با جنون در افتادن خیلی آفرین داره 

با تو هیچ کس جز من بی‌سپر نمی‌جنگه 
با تو هیچ کس از این بیشتر نمی‌جنگه 
با جنون در افتادم باز کار دستم داد 
آه فاتح قلبم عشق تو شکستم داد

ترانه‌سرا: حسین صفا

 

احساس عشق محسن چاوشی چشم
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:40 | بازدید : 250 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

محض رضای عشق

تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن 
با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن 

ابری غریب در دل من رخنه کرده است 
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن 

 

ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز 
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن 

ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین 
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن 

ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم 
لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن 

سلمان هراتی

آرزو سکوت عشق
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:39 | بازدید : 241 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

تسکین

هوای تو داره دنیام‌و می‌گیره 
من از این اتفاقِ تازه خوشحالم 
نفس‌های من‌و عطر تو پر کرده‌ 
از این احساس، بی‌اندازه خوشحالم 

 

کنارت راه میرم اوج می‌گیرم 
کنارت عشق، رنگ زندگی میشه 
شروعم کن تموم واژه‌ها اینجان 
شروعم کن تو هر جوری بگی میشه 

سپردم قلبم‌و دست تو می‌دونم 
که یادت بهترین تسکین دردامه 
تو این دنیا همین که عاشقت باشم 
تصور می‌کنم دنیا تو دستامه 

ترانه‌سرا: طهمورث پورمحمد

 

احساس زندگی عاشق عشق فریدون آسرایی قلب
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:38 | بازدید : 295 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

ای دوست کجایی؟

من با همه‌ی درد جهان ساختم اما 
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم 
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر 
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم 

من خسته تن از این همه تاوان جدایی 
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی 
من صبر نکردم که به این روز بیفتم 
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی 
ای دوست کجایی؟ 

انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم 
از عشق شده باور من درد کشیدن 
گیرم همه آینده‌ی من پاک شد از تو 
با خاطره‌های تو چه باید بکنم من 

من خسته‌ام از این همه تاوان جدایی 
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی 
من صبر نکردم که به این روز بیفتم 
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی 
ای دوست کجایی؟ 

 

احسان خواجه امیری جدایی خاطره درد دوری عشق
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:38 | بازدید : 249 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

من از عشق لبریزم

هوا سرد است 
من از عشق لبریزم 
چنان گرمم 
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم 
که رفت روزها و لحظه‌ها از خاطرم رفته است 

هوا سرد است اما من 
به شور و شوق دلگرمم 
چه فرقی می‌کند فصل بهاران یا زمستان است؟ 
تو را هر شب درون خواب می‌بینم..

تمام دسته‌های نرگس دی‌ماه را در راه می‌چینم 
و وقتی از میان کوچه می‌آیی 
و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم 
به خود آرام می‌گویم: 
دوباره خواب می‌بینم! 
دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد 

بیا.. 
من دسته‌های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم.

لیلا مؤمن‌پور

 

خواب زمستان عشق نرگس گل
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:38 | بازدید : 223 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

ازت متشکرم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من
از اینکه چشم به این دنیا گشودی
از اینکه پا تو زندگی‌م گذاشتی
از اینکه پا به پام همیشه بودی

 

ازت ممنونم ای تنهای عاشق
که یادم دادی دستات‌و بگیرم
اجازه دادی با تو هم‌نشین شم
تو جون دادی به این احساس پیرم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من 
ازت متشکرم دیوونه‌ی من 

کسی جز تو، تو قلبم جا نمیشه
تو پای عشق‌و به قلبم کشیدی
تونستی با بد و خوبم بسازی
تو طعم سختی‌و با من چشیدی

تو یادم دادی با چشمام بخندم
به اون روزای تلخم برنگردم
از این ناراحتم کم با تو بودم
باید زودتر تو رو پیدا می‌کردم

از این ناراحتم کم با تو بودم
شبای بی‌تو من بی‌خواب می‌شم
کسی هم‌اسم تو، هرجا که باشه
مث پروانه‌ها بی‌تاب می‌شم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من 
ازت متشکرم دیوونه‌ی من 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت 19:36 | بازدید : 226 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بغلم کن عشق خوبم

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سرعشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد.

زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و می‌دانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی‌اش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشقشده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا می‌افتاد.

فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمی‌خواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی‌خواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسی‌مان  را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دست‌هایم بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه می‌شود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می‌شد، مهم نیست چه حقه‌ای به کار ببره.”

مدت‌ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دست‌هایم گرفتم. هر دو مثل آدم‌های دست و پاچلفتی رفتار می‌کردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه می‌رفت و دست می‌زد و می‌گفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می‌بره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده می‌کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشم‌هایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمی‌دانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحت‌تر شده بودیم، می‌توانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدت‌ها بود از یادم رفته بود.

با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال‌هاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره‌اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه‌ای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دست‌هایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگی‌اش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ می‌گیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که می‌گذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسان‌تر می‌شد. با خودم گفتم حتماً عضله‌هایم قوی‌تر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب می‌کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباس‌هام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند می‌کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می‌شد. گویی ضربه‌ای به من وارد شد، ضربه‌ای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می‌شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست‌های او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل می‌کردم، درست مثل اولین روز ازدواج‌مان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی می‌توانستم قدم‌های آخر را بردارم. انگار ته دلم می‌گفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمی‌شد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سال‌ها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگی‌مون توجه نکرده بودم!”

آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمی‌خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمی‌خواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می‌کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمی‌کنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمی‌خوام. این منم که نمی‌خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی‌خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی‌دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج‌مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون‌طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می‌زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله‌ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گل‌تون می‌نویسید؟” و من درحالی که لبخند می‌زدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می‌گیرم و حمل می‌کنم، تو رو با پاهای عشق راه می‌برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”

به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگی‌تون بشید!

آغوش جدایی عشق همسر
FacebookTwitterGoogle+

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0